۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

قاصدک!! دست بردار از این در وطن خویش غریب

این شعر بد من رو به یاد دوران کودکیم میندازه. وقتی‌ با مونا و ندا قاصدک شکار میکردیم. بعضی‌ وقتها دنبال قاصدک کلی‌ میدیدیم تا بگیریمش. آخرش هم فوتش میکردیم که بره. اون موقعها بلد نبودیم ازش بپرسیم که چه خبر آورده یا از که خبر آورده، اما امروز که پر از انتظاریم دیگر قاصدکی نیست ...



قاصدک هان! چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما .. اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری
نه ز دیار و دیاری
باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که فریبی تو فریب
که دروغی تو دروغ

قاصدک، قاصدک، قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر