ز کــف عـصــا گـر بفکنــم فـرعـون را عـاجـز کنم
گـر تیشـــه بـر دستـم فتـد بـتهــای آزر بشکنم
امـــروز سرمســت آمــدم تا دیـــر را ویـــران کنم
گـرز فریدونــی کشــم ضـحــاک را ســـر بشکنم
گـر کــژ به سویــم بنگــرد گـوش فلـک را بـرکنـم
گـر طـعنــه بـر حـالــم زنــد دنـدان اختــر بشکنم
چون رو بــه مـعــراج آورم از هفـتکشــور بگــذرم
چون پای بر گردون کشم نه چرخ و چنبر بشکنم
مــن مــرغ عــالـیهـمـتـــم از آشیانـــه بــر پــرم
تـا کرکسـان چـرخ را هـم بـال و هـم پــر بشکنم
مــن طایــر فرخنـدهام در کنــج حـبـس افتــادهام
باشـد مگــر که وا رهـم روزی قـفــس در بشکنم
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادههاشان بشکنم
از شاه بیآغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطیخوار را در دیر ویران بشکنم
زآغاز عهدی کردهام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو٬ باغ طاغیـان گر سبـز بینی غم مخور
چـون اصلهای بیخشان از راه پنـهان بشکنم
من نـشکنم ٬ جـز جـور را٬ یا ظـالم بد غــور را
گـر ذره ای دارد نمـک گـبـرم اگـر آن بشکنم
هر جـا یکـی گویـی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتـم مقیـم بزم او٬ چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیـطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی اینقدر کین بشکنم٬ آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم
گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم
این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم
ساقی و مطرب هردو را من کاسه سر بشکنم
گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را بر کنم
گر طعنه بر جانم زند دندان اختر بشکنم
چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم
چون پای بر گردون نهم نه چرخ و چنبر بشکنم
گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا
من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم
گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو
گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر