۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

بی تابی



بی قرار توأم و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

راز دل



اي بي وفا ، راز دل بشنو ، از خموشي من
اين سکوت مرا ناشنيده مگير
اي آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر
سوز و ساز دلم را نديده مگير

امشب که تو ، در کنار مني ، غمگسار مني
سايه از سر من تا سپيده مگير
اي اشک من ، خيز و پرده مشو ، پيش چشم ترم
وقت ديدن او ، راه ديده مگير

دل ديوانه ي من به غير از محبت گناهي ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بي پناهي ، پناهي ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشي که در هر بيابان به تلخي سرشکي بيفشاند
به جز اين اشک سوزان ، دل نا اميدم گواهي ندارد ، خدا داند


دلم گيرد هر زمان بهانه ي تو ، سرم دارد شور جاودانه ي تو
روي دل بود به سوي آستانه ي تو
تا آيد شب ، در ميان تيرگي ها ، گشايد تن ، روح من به شور و غوغا
رو کند چو مرغ وحشي ، سوي خانه تو

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

شبی یاد دارم



شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهره‌ای
که ناگه بکشتش پری چهره‌ای
همی گفت و می‌رفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر می‌روی تن به طوفان سپار

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون




ندانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
ندانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش​های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی​پایان شود بی​آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل​ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی​چون
چه دانم​های بسیار است لیکن من نمی​دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

هله نومید نباشی که تو را یار براند



هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند
هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

با من صنما دل یک دله کن



با من صنما دل یک‌دله کن
گر سر ننهم، آنگه گله کن
مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی‌پاره به کف در چله شدی
سی‌پاره منم! ترک چله کن
مجهول مرو، با غول مرو
زنهار! سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان چوپان شده‌ای
بر طور برو، ترک گله کن!
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دشت طُویٰ پا آبله کن
تکیه‌گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حَیَوان
در گردن او رو زنگله کن

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی




با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

زنجير را باور نكن

آزاد شو از بند خویش،زنجیر را باور نکن

اکنون زمان زندگیست،تاخیر را باور نکن

حرف از هیاهو کم بزن،از آشتی ها دم بزن

از دشمنی پرهیز کن،شمشیر را باور نکن

خود را ضعیف و کم ندان،تنها در این عالم ندان

تو شاهکار خلقتی،تحقیر را باور نکن

بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش

زیبا و زشتش پای توست،تقدیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود،نقاش خوبی نیستی

از نو دوباره رسم کن،تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد آفرید،آزاد آزاد آفرید

پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

آمده ام که سر نهم، عشق ترا

وقتی‌ که سرت خیلی‌ شلوغ میشود و تند تند مشغول انجام کارها هستی‌، می‌شنوی:

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم ...

تو را می‌خواند، دیگر نمی‌شود ادامه داد، دوباره بلاگ مینویسم هر چه توبه می‌کنم از نوشتن، دوباره این مولانا سبب شکستن توبه میشود. دوست در نظر مینشیند، می‌پرسی‌: "من به کجا نظر کنم؟"

دوباره کار تعطیل میشود، دوست شهر دل‌ را میگیرد. و آرزو میکنی‌ که همچنان در این لحظات اسیر شوی که هیچ دیازپامی با تو چنین نمیکند. کاش می‌توانستم تنها چند لحظه حال مولانا را میداشتم لحظه‌ای که این را میسروده است.

یادم میاید دوستی‌ میگفت که آرزو دارد که به روزهایی برگردد که اگر دنیا را آب می‌برد او نمیفهمید، روزهایی که ما مهره ی شطرنج این دنیا نبودیم خودمان شطرنج باز بودیم ولی‌ حتی خیال کیش و مات کردن در سر نداشتیم. او میگفت که در آن لحظات نه چیزی میرنجاندش نه خیلی‌ خوشحالش میکرد و بالاخره جملهٔ همیشگیش:

"ما سرو قدان تاریخیم" چه در شکست چه در پیروزی، چه در شادی چه در غم

و یا به قول دوستی‌ دیگر که میگفت "همیشه باید به زندگی‌ آری گفت"



آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده‌ام که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

همای رحمت

بعضی‌ وقت‌ها وجه خدا را می‌توان در یک انسان دید، حتی انسانی‌ که به خدا اعتقاد ندارد. انسانهایی که برای خوب بودن دلیل نمی‌خواهند و سایهٔ لطفشان همیشه جاری است. آنروز علی‌ در نماز انگشتر داد به مسکینی که نشناختش، سوالی هم نپرسید، که بخشش تفتیش نمی‌خواهد. شنیدم در این روزها خانوادها‌ی از فرط تهیدستی کودکانش را برای سحری بیدار نمیکنند. و چقدر جای علی‌ و علی‌‌ها این روز‌ها خالیست. دقیقا در همین روزها در شاخ آفریقا رسما قحطی آمده است، کودکان رسما می‌میرند، ... کسانی‌ را میبینم که رسما خود را وقف کمک کردند و کسانی‌ که رسما بیخبرند، و عجب طیف رنگارنگی است این بشریت!





علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

که به ماسوا فکندي همه سايه‌ي هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين

به علي شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علي گرفته باشد سر چشمه‌ي بقا را

مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو اي گداي مسکين در خانه‌ي علي زن

که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را

بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من

چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا

بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهداي کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان

چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را

بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت

که ز کوي او غباري به من آر توتيا را

به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت

چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم

که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي

به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»

ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا

خورشید فردا

فقط با یک ترانه می‌توان هزاران نفر را شاد کرد، امیدوار به فردایی روشنتر، انگار داد میزند اسمم را و می‌گوید به سوی‌ هدف دیگر پر کشید جاگینگ دیگر بی‌ فایده است. دلم می‌خواهد آن دنیایی که در رویاهایم هر روز بیشتر می‌سازم به واقعیت تبدیل کنم، یک مدینه فاضله دور خودم، تا امروز کلبه اش را ساختم، کلبه اش را ساختیم، شهرش می‌کنیم و قلمرو را گسترش میدهیم و گل می‌‌پاشیم بر دامن همهٔ آنهایی که منتظر ما هستند، ...

دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست



با من از سایه نگو خورشید فردا مال ماست
تو كه باورم كنی ، عشق یه دنیا مال ماست

شب نگو ، شكوه نگو ، قلب ستاره روشنه
غم نگو ، غصه نگو ، وقتی دلت پیش منه

دست به دست من بده ، پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق ، بگو فردا مال ماست
دست به دست من بده ، پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق ، بگو فردا مال ماست



تازه شو مثل ترانه تازه شو
پر آوازت و آسمون بده
فرصت گفتنو از خودت نگیر
واژه های خسته رو امون بده

بگو از روشن بارون خدا
بگو از سبزی خاك و خاطره
از نسیم نفس سنگ و درخت
بگو از شبنم پشت پنجره

دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست
دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست
فردا مال ماست


با من از سایه نگو خورشید فردا مال ماست
تو كه باورم كنی
عشق یه دنیا مال ماست

شب نگو ، شكوه نگو
قلب ستاره روشنه
غم نگو ، غصه نگو
وقتی دلت پیش منه

دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست
دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

آرامش من دارایی من

محبت انسانها به هم گم نمی‌شود، بی‌ محبتی آنها هم گم نمی‌شود. بعضی‌ وقت‌ها دلم میخواهد ذهنم را ریست کنم و فراموش کنم آنچه که از گذشته در وجودم هنوز باقیمانده و آزار میدهد و فقط به قسمتهای خوبش فکر کنم. ولی‌ انگار حتی خدا هم نمی‌خواهد. به خدا حق میدهم، انگار این تنها راه محافظت از بندگانش است. این خاطره‌ها در ما تجربه می‌سازد که یاد بگیریم مرز و محدودهٔ حرکت ما تا کجاست، مرز و محدودهٔ دیگران در زندگی ما کجاست.

بعضی‌ انسانها را میشود در آغوش کشید ولی‌ همیشه پشت مرزهای تو می‌مانند به نشانهٔ احترام به تو، به یک انسان مثل خودشان. ولی‌ بعضی‌ دیگر را میخواهی‌ از دور سلام کنی‌ ولی‌ ... حتی خجالت می‌کشی به او بگویی پایش را روی پا تو گذشته است .

حتی کودکان تازه به دنیا رسیده هم تنها با غریزه مادر را از غیر تشخیص میدهند. چرایی آن هم در عظمت مفهوم آرامش است، آرامش خاطر مفهوم مقدسی است که همیشه باید به آن احترام گذشت. و همیشه خود را در معرض انسانهایی قرار داد که آرامش را از تو نمیدزدند. "الا بذکر لله تطمئنّ القلوب"، همیشه این آیه را گواهی بر ارزش آرامش درون میبینم و باور دارم حتی کار خوبی‌ که از درون تو را آزار دهد دیگر خوب نیست، چون نیت تو در آن نبوده است.

کاش می‌توانستم به آقای بان کیمون نامه بنویسم و درخواست کنم که حق داشتن مرز و محدوده را جزوه قوانین اولیه حقوق بشر شود، ولی‌ صد افسوس که او هنوز خیلی‌ عقب است، او تازه امروز فهمید در بشار اسد دیگر ذره‌ای انسانیت وجود ندارد. ولی‌ ملالی نیست چون خدا این حق را روی قلبم حک‌‌ کرد، لحظهٔ قالو بلی.


۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

دود عود



ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما



این دهان بستی دهانی باز شد

باز هم رمضان آمد و مهمان خانهٔ کوچک و قشنگ ما شد. دوباره میشود قبل از سپیده دم ستاره‌ها را دید و شمرد. دوباره به میهمانی خدا می‌روی او به تو می‌خندد می‌پرسد، چه میکنی‌ روی زمین من؟ به مرگ فکر میکنی‌؟ به نبودنت. به اینکه اگر مرگ همین اکنون ترا فرارسد، پیش من چه میکنی‌؟ آیا نامهربانی کردی بر بندهٔ دیگرم؟ دلی‌ شکستی؟ حقی‌ پایمال کردی؟ کمکی‌ میتوانستی بکنی‌ و نکردی؟ و هزاران سوال دیگر! و تو به فکر فرو می‌روی ...

و این تنها پاسخ توست:
رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ




این دهان بستی دهانی باز شد

تا خورنده لقمه های راز شد

چند خوردی چرب و شیرین از طعام

امتحان کن چند روزی در صیام

چند شب ها خواب را گشتی اسیر

یک شبی بیدارشو!دولت بگیر

گر تو این انبان ز نان خالی کنی

پر ز گوهرهای اجلالی کنی

تا تو تاریک و ملول و تیره ای

دان که با دیو لعین هم شیره ای

طفل جان از شیر شیطان باز کن!

بعد از آنش با ملک انباز کن

لقمه تخم است و,برش اندیشه ها

لقمه بحر و,گوهرش اندیشه ها

مولوی