باز هم رمضان آمد و مهمان خانهٔ کوچک و قشنگ ما شد. دوباره میشود قبل از سپیده دم ستارهها را دید و شمرد. دوباره به میهمانی خدا میروی او به تو میخندد میپرسد، چه میکنی روی زمین من؟ به مرگ فکر میکنی؟ به نبودنت. به اینکه اگر مرگ همین اکنون ترا فرارسد، پیش من چه میکنی؟ آیا نامهربانی کردی بر بندهٔ دیگرم؟ دلی شکستی؟ حقی پایمال کردی؟ کمکی میتوانستی بکنی و نکردی؟ و هزاران سوال دیگر! و تو به فکر فرو میروی ...
و این تنها پاسخ توست:
رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ
این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورنده لقمه های راز شد
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شب ها خواب را گشتی اسیر
یک شبی بیدارشو!دولت بگیر
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دان که با دیو لعین هم شیره ای
طفل جان از شیر شیطان باز کن!
بعد از آنش با ملک انباز کن
لقمه تخم است و,برش اندیشه ها
لقمه بحر و,گوهرش اندیشه ها
مولوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر