۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

آمده ام که سر نهم، عشق ترا

وقتی‌ که سرت خیلی‌ شلوغ میشود و تند تند مشغول انجام کارها هستی‌، می‌شنوی:

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم ...

تو را می‌خواند، دیگر نمی‌شود ادامه داد، دوباره بلاگ مینویسم هر چه توبه می‌کنم از نوشتن، دوباره این مولانا سبب شکستن توبه میشود. دوست در نظر مینشیند، می‌پرسی‌: "من به کجا نظر کنم؟"

دوباره کار تعطیل میشود، دوست شهر دل‌ را میگیرد. و آرزو میکنی‌ که همچنان در این لحظات اسیر شوی که هیچ دیازپامی با تو چنین نمیکند. کاش می‌توانستم تنها چند لحظه حال مولانا را میداشتم لحظه‌ای که این را میسروده است.

یادم میاید دوستی‌ میگفت که آرزو دارد که به روزهایی برگردد که اگر دنیا را آب می‌برد او نمیفهمید، روزهایی که ما مهره ی شطرنج این دنیا نبودیم خودمان شطرنج باز بودیم ولی‌ حتی خیال کیش و مات کردن در سر نداشتیم. او میگفت که در آن لحظات نه چیزی میرنجاندش نه خیلی‌ خوشحالش میکرد و بالاخره جملهٔ همیشگیش:

"ما سرو قدان تاریخیم" چه در شکست چه در پیروزی، چه در شادی چه در غم

و یا به قول دوستی‌ دیگر که میگفت "همیشه باید به زندگی‌ آری گفت"



آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده‌ام که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر