محبت انسانها به هم گم نمیشود، بی محبتی آنها هم گم نمیشود. بعضی وقتها دلم میخواهد ذهنم را ریست کنم و فراموش کنم آنچه که از گذشته در وجودم هنوز باقیمانده و آزار میدهد و فقط به قسمتهای خوبش فکر کنم. ولی انگار حتی خدا هم نمیخواهد. به خدا حق میدهم، انگار این تنها راه محافظت از بندگانش است. این خاطرهها در ما تجربه میسازد که یاد بگیریم مرز و محدودهٔ حرکت ما تا کجاست، مرز و محدودهٔ دیگران در زندگی ما کجاست.
بعضی انسانها را میشود در آغوش کشید ولی همیشه پشت مرزهای تو میمانند به نشانهٔ احترام به تو، به یک انسان مثل خودشان. ولی بعضی دیگر را میخواهی از دور سلام کنی ولی ... حتی خجالت میکشی به او بگویی پایش را روی پا تو گذشته است .
حتی کودکان تازه به دنیا رسیده هم تنها با غریزه مادر را از غیر تشخیص میدهند. چرایی آن هم در عظمت مفهوم آرامش است، آرامش خاطر مفهوم مقدسی است که همیشه باید به آن احترام گذشت. و همیشه خود را در معرض انسانهایی قرار داد که آرامش را از تو نمیدزدند. "الا بذکر لله تطمئنّ القلوب"، همیشه این آیه را گواهی بر ارزش آرامش درون میبینم و باور دارم حتی کار خوبی که از درون تو را آزار دهد دیگر خوب نیست، چون نیت تو در آن نبوده است.
کاش میتوانستم به آقای بان کیمون نامه بنویسم و درخواست کنم که حق داشتن مرز و محدوده را جزوه قوانین اولیه حقوق بشر شود، ولی صد افسوس که او هنوز خیلی عقب است، او تازه امروز فهمید در بشار اسد دیگر ذرهای انسانیت وجود ندارد. ولی ملالی نیست چون خدا این حق را روی قلبم حک کرد، لحظهٔ قالو بلی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر